مرثیه

دیوانه ام می کنی 

و رهایم می سازی! 

خود را  

به دست هذیان تلخ واژگان می سپارم 

وشیرین می کنم - 

کام بسته ی صفحه ی سفید دفتر شعرم را 

و خود تلخ 

مرثیه خوان درد خویش می شوم.

جنون مدام

می روی؟ 

برو! 

ببر یادم را 

نامم را !

اما، 

مگیر از من 

     این حس شاعرانگی 

این جنون مدام خواستن را!

............

از چشمان تو شعر می بارد

از چشمان من اشک

پیراهن من خیس از شعرهای توست!

برای تمام بابا های این سرزمین

بابارا

به بهشت برنگرداندند

گویی تمام گندم های آن جا را او خورده بود!

 

فرشتگان خدا

دست هایش را با پینه آذین می بستند

  وبارزندگی را بر شانه هایش  کج  می نهادند 

ومن

وصله ی ناجور

شجره نامه اش قرار می دادند!

 

در لا به لای نیمکت های خشک زندگی

به من یاد می دادند

بابا آب داد/بابا نان داد

ومن

می دیدم

ومشق شبم بود

ریز دانه های عرق هایی که از شرم

بر سر سفره ی خالی شاممان می ریخت.

 

بابا را به بهشت راه ندادند

.... ومرگ

شاید کوره راه رسیدن

به بهشت باشد..................شاید!                

                                                                                           بوشهر-۱۶/۱۲/۱۳۹۱

خیال خام پلنگ

خيال خام پلنگ من به سوی ماه جهيدن بود
... و ماه را ز بلندايش به روی خاک کشيدن بود

پلنگ من ـ دل مغرورم ـ پريد و پنجه به خالی زد
که عشق ـ ماه بلند من ـ ورای دست رسيدن بود

*

گل شکفته ! خداحافظ اگر چه لحظه ی ديدارت
شروع وسوسه ای در من به نام ديدن و چيدن بود

من و تو آن دو خطيم آری موازيان به ناچاری
که هر دو باورمان ز آغاز به يکدگر نرسيدن بود

اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شیپوری مدام گرم دميدن بود

شراب خواستم و عمرم شرنگ ريخت به کام من
فريبکار دغل پيشه بهانه اش نشنيدن بود

*

چه سرنوشت غم انگيزی که کرم کوچک ابريشم
تمام عمر قفس می بافت ولی به فکر پريدن بود


حافظ علیه الرحمه

هُمایِ اوجِ سعادت به دام ما افتداگر تو را گذری بر مقام ما افتد
حباب‌وار براندازم از نشاط کلاهاگر ز روی تو عکسی به جام ما افتد
شبی که ماهِ مُراد از افق شود طالعبُوَد که پرتو نوری به بام ما افتد
به بارگاه تو چون باد را نباشد بارکِی اتفاق مجال سلام ما افتد؟
چو جان فدای لبت شد خیال می‌بستمکه قطره‌ای ز زلالش به کام ما افتد
خیال زلف تو گفتا که جان وسیله مسازکز این شکار فراوان به دام ما افتد
به ناامیدی از این در مرو؛ بزن فالیبُوَد که قرعه دولت به نام ما افتد
ز خاک کوی تو هر گه که دم زند حافظنسیم گلشن جان در مشام ما افتد

غزلی از کلیم کاشانی

 

نه همین می رمد آن نوگل خندان از من

می کشد خار در این بادیه دامان از من

با من آمیزش او الفت موج است وکنار

روز وشب با من وپیوسته گریزان از من

قمری ریخته بالم به پناه که روم؟

تا به کی سرکشی ای سرو خرامان از من؟

به تکلم به خموشی به تبسم به نگاه

می توان برد به هر شیوه دل آسان از من

نیست پرهیز من از زهد که خاکم بر سر!

ترسم آلوده شود دامن عصیان از من

گر چه مورم ولی آن حوصله را هم دارم

که ببخشم بود ار ملک سلیمان از من

اشک بیهوده مریز این همه از دیده کلیم

گرد غم را نتوان شست به طوفان از من

.............

اّ ه از این قوم ریایی که در این شهر دروغ

روزها شحنه و شب باده فروشند همه

کافکا

سرانجام چه زمانی کسی می اید

تا این جهان وارونه را راست کند.

یاد

تو را به خاک خاطره

تو را به بوسه ی بهار

به کنج قلب سرد غم

به لحظه های انتظار

تو را به شعر ناتمام

تو را به تلخی گناه

قسم قسم /که یاد کن

شکسته قلب زخم من

به وصله ای تو شاد کن.

                                                                                   شیراز -دی ۱۳۹۰